متن زير از آلاشتنامه یا مصيبتنامهي امامقلي خان به خامه و تصحيح ميرزا رضا برگرفته شده است.
*****
[عکس]
عبيدالله ابن سليمان از عتبة ابن قافيه و او از محمد بن يعقوب يساري روايت كرد كه روزي از ايام شتاء سنهي ماضي (سادس و ثمانين و ثالث عشر مائه از تاريخ فـُرس)، جمعي از شباب به سبب عكاسي، دشت و كوه به گام خويش درنورديدند و به دامن طبيعت مأوا گزيدند. در راه ديهي بود مسمي به آلاشت كه در قلمرو طبرستان است که زادگاه يكي از شاهان و خسروان است و ذكر نامش در اين دوران موجب خسران. و حال كه وضعمان در خطر است، همان به كه كنيهاش «اسمشونبر» است. القصه كه آن جمع اصدقاء مجهز بود به ابزار و آلات و عدسي ها و جعبههاي فتوغرافي و كجاوهاي جرماني كه راه بر ايشان هموار نموده بود و در راه هر جا گلي ميديدند و خاري يا گوسپپندي و گاوي، مَركب نگاه ميداشتند و جملگي زاويه ميساختند و چليك چليكشان به هوا ميخاست كه آمده است:
چليك والأچليك، و انا احب المتچلّكين
به جمع سائرين و سافرين نيكوخواهری بود از دوستان قديم که علم اتوم ميداند و در خلوت خود بَلّاجي میکند همچون حقير كه حكايت فتوح البلدان ميكنم در اين بلاج. و ديگر، عكاسی امین است و چیرهدست که سنگ طلا میکند و حكايتي شنيدني دارد دراين باب كه در بلاد ايتالي بدين سبب چشمها به خود خيره ساخته و انگشتها به دهان دوخته. و هم، بَلّاجی بود از تبار طبرستان ملقب به اُستور كه خود به راستی اسطورهي نجات است و حکایتش را در این سفرنامه خواهم گفت و چارم، احمد ابن شجاعِ ابي بوفه كه صاحب عكسخانهي «بوفه غالري» است و صنعت سینماتوغرافی به تصویر مزین میکند و جراید به هنر، مصور. خلاصه که خیلی پروفشنال است.
باقي ما وقع به لسان الكن خود مي گويم كه من نيز پنجم نفر بودم و از نزديك شاهدي بر ماجرا.
القصه كه صبح علي الطلوع پس از دوگانه و بدون صبحانه به وعدهگاه رفتیم كه در سوي نيمروز خاوريِ پارك-وي بود و در متون آمده که شاپور ذوالأكتاف در طهران بنا كرده. پس به پيروزكوه رفتیم و پیش از آن به قهوهخانهی بهروز در ميان راه كه قوتي به رگ بزنيم و قوّتي بدست آريم براي طي طريق.
[عکس]
يكي از همراهان مشغول مراوده با بهروزخان در قهوه خانهي مربوطه
به راهي رسيديم كه از پس آن راه ديگري بود به سوادكوه و سپس مازندران كه ما نرفتيم و به چپمان گرفتيم كه راهي فرعي بود و از خيز كوه ميگذشت و قريهاي بود در راست و نشاني بود كه به راه راست ببايد رفتن. و ما باز به چپمان گرفتيم و راست نرفتيم چون هيچ جنبندهاي نبود و بعد زغالهاي سنگين ديديم كه معدني بود بس عظيم و متروك و راهي آهنين كه به سوراخي ميرفت كه ما درونش نديديم.
[عکس]
لختي در نخالهها پرسه زديم و رسم چليك به جاي آورديم و از كوهستان و درختان و جويباران و مرغزاران و زرع و دام هرچه بود مثبوت كرديم و راه خود ادامه داديم تا به نزديك صلات كه به دروازه آلاشت رسيديم در بالاي كوه كه توقفگاه بود و گزمگان به كار خلق مشغول بودند و گمانمان بر استقبال و خوشامد بود با ميهمانان كه ما بودیم و راه صعب و بي امكان و خالي از جان به جان خريديم. اما عجب بود كه بيرونمان بردند و دستها بر سقف مركب گذاشتند و پاها به حد شانه باز کردند و جيبها خالي كردند چون عياران و انبانمان گشتند به تفصيل.
گفتند اينجا چه مي كنيد و اين آلات منجمين چيست و چرا اين همه باشد و او كيست و اين كيست و اين چيست و آن چيست و چرا آلات دخان نيست و بله حكماً چيزي پنهاني است....
ياللعجبا كه مشكل چه مي تواند بود؟ باخود انديشيديم سبب استنطاق چيست واينجا كه كسي اهل استنشاق نيست. گفت چرا سبيلت كج است و ريشت راست؟
يكي گفت كه من عكاس باشي ممالك محروسهام و آن ديگري كه من مفتخر به جايزه فرنگم و مردي زرنگم و آن ديگر گفت كه صاحب جريده است و دوربين خريده، ديگر گفت كه من چنانم و اينچنينم و هيچش اثر نكرد و ميخ در سنگ فرو نرفت چون مشت بر سندان كوفتن. و تليفون كه اينها مركبشان توقيف است و خودشان مسجونند تا روشن باشد كه با طبيعت ما چه ميكنند.
[عکس]
به زبان آمديم كه اين چه وهن است و چه منظور است از اين گشتن؟ و فيالواقع، وات دو يو مين اگزاكتلي؟ گفت كه ما مأموريم و معذور و آمر به معروف و ناهي عن المنكر. و يك يكانمان به پستو برد براي استنطاق و در صدر اوراق مرقوم كرده بود: «در پي شكايتهاي مكرر امت حزب الله مبني بر مزاحمت بيامان عدهاي جوان كه از طهران به مازندران آمدهاند، متهمان به امنيه دلالت گرديدند». القصه كه تا صلات غروب در عجب بوديم و گرفتار كه اين ديگر كيست كه نامش «امامقلي» است و خود اسوهي بيعقلي و فرد تمام خُلي است و هنوز خبر نداشتيم كه سبب چه بود كه اوضاع چون این بود.
وقتمان به هدر رفت و خور از سما برفت و آبي آسمان سرخ فام و سقف لاجوردي ارغواني شد و خون به چشمانمان دويد. النهايه، «اُستور» اكسير از گريبان بدرآورد و مكري و نيك انديشهاي كرد و معجزهای ساخت و رهايي ساز كرد كه در اين ملك براي هر گرهي راهي است. و خود شنيدم كه استوره نجات به گيلكي سخن داد كه «امامقلي» را نيك خوش آمد و در دم اقوام شدند و مهر افزون داشتند. ورق برگشت و از میزبان اصرار بود كه حضورتان در اين قصبه اسباب فخرمان است و پس، خواستند در منزلي اسكان دهند و برهاي كباب كنند و دلجويي كنند كه ما نپذيرفتيم و به چپمان گرفتيم و در دل گفتیم كه خيرالأمور دفع شرتان است و همانجا دايره ساختيم و جهت جنوب پيش گرفتيم و شامگاهان به امالقراء رسيديم.
ببايد راه خود گيرم از اين دشت
كه روزم اينچنين باطل ترين گشت
كلاهم گر برد بادي به آلاشت
نهم آن را ز بهر هر كه خوش داشت
و اين بود حكايت مصيبتی که در کوهستان زیبای آلاشت گریبانمان گرفت و کوردلانی که آن طبیعت بینظیر و ساکنانش را به گمان گروگان گرفتهاند و مسافرانش را نیامده باز میگردانند.
[عکس]
پس از آزادي ( ازچه گرفتار شديم؟ ... والله اعلم بكل امر)
پا نوشت:
----------------------------
1-- به همين قلم منتشر شده است: وضعيت اضطراري
2-- همين الآن از اونيكي اتاق خبر دادند كه كجاوه ي مذكور جرماني نبوده بلكه وطني بوده و از تكنيك مشرق زمين بهره داشته.
3-- عكسهايي كه اخيراً سركار خواهر پرنيان
در وبلاگ خودش در روزهاي متوالي ( در اينجا و اينجا ) از اين حقير منتشر كرده مربوط به همين روز كذايي هستند و بنده البته با نهايت صبوري و احترام، دندان بر جگر و خار در چشم و خون بر دل و تيغ در گلو تحمل كردم اما ديگر سكوت جايز نيست و من نيز پرده از رخسار مي كشم :)
[عکس]
۱۳ نظر:
باز تو این عکسای خوشگل خوشگل رو گذاشتی از جاهایی که رفتی که دل من و آب کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کوفتت نشه:دی
عالي بود...دستت درد نكنه آقا رضا
چه سخت نوشتی !! کلی زور زدم بخونم.
عکساش ولی ساده بود. دوست داشتم
جناب عکاسباشی جان آبچينوس زاده اين عکسها به غايت از زيبايی به ماه می گويند درنيا که ما دربياييم. لذت وافر دست داد در اين صبحگاه :)
nazkhatoun
رضا جان باید بهت تبریک بگم که قادری این مدلی بنویسی...من اصلانمیدونم چطورمیشه این مدلی نوشت . خلاصه خیلی جالب بود وهم خندیدم و هم غصه دارشدم. عکسها هم بسیار زیبا هستند و الان میرم به بلاگ دوستانت تا عکسهای اونا رو هم ببینم. ولی عجب داستان جنایی بودها! خیلی مراقب خودت باش . سبزباشی .
وااااااااااای دلم ضعف رفت عجب مناظری عجب تصاویری و عجب عکاسی
Perfect!
حرف نداشت...
عجب مسافرت و تحقیقی بوده کل علی "رضا"هر چه میرسد از دوست میرسد
;)
عکسهای جالبی بود رضا جون
خسته نباشید
عکس های قشنگی گرفتین
کلی لذت بردیم ;)
عجب سفری رفتندی...خیلی جالب بودندی به جز اون قسمت آخر که گیر دادندی.ولی خدایی رضا جان اون عکس که از ریل قطار گرفتی محشر بود دست راستت زیر سر ما
reza kheili bamaze neveshti... che roooze ba hali boood ooon roooz dar kenare sar kar emam gholizade va dustanash...
آبچینوس عزیز،
به قول شاعر قدر قدرتمان:
"تو که خود خال لبی از چه گرفتار شدی؟"
از تجلی مجدد انوار نورانی سرکار در حاشیه روایتگری هنرمندانه این برنامه "چپگرایانه"، در کنار همه هنرمندیهای رنگارنگ آن جناب بسی مستفیض شدیم. باز به قول شاعر و روایت آشنا: "شما شاعرید؟ پس شعر هم میگید! بهبه، بهبه"
جان و تن سرکار و دوستان از گزند گاومیشهای سرزمین آلاشت در امان باد.
شما بهتره جاهایی رو برای مسافرت انتخاب کنید که آدم توش نباشه چون احتمالاً به مشکل می خوری برو تو کویر اونجاها فرهنگشون بهتره خواهش می کنم دیگه به شهر زیبای آلاشت نیایید
ارسال یک نظر